شنیدنی

عشـــــــــق بـــــی پــایــان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید

 عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .


پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت

عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "


پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .


پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :


او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه

 را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !


یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .


پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد !

 او حتی مرا هم نمی شناسد !


پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای

صرف صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

منبع : www.Persian-Star.org

درد عشـــقی کشیده ام کــه مپرس


زهر هـــجری چشیده ام کـــه مپرس

گشتـــه ام در جهـــــــان و آخـــر کــار


دلبــــــــری بـــرگـزیده ام کــــه مپرس

من بـه گــوش خود از دهـــنش دوش


ســـــــخنانی شنــیده ام که مپـرس

سـوی من لب چه میگزی کــه مگوی


لب لعــــــــلی گزیده ام کــــه مپرس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد